.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
ماجرای ازدواج احمد توکلی از زبان خودش

بهمن 1349 که ترم اول دانشگاه را تمام کردم، ابتدا به تهران رفتم و به خواهرم سر زدم. قصد داشتم پس از آن به بهشهر بروم و پدر و مادرم را ببینم. خانه خواهرم که رفتم، آنها هم آنجا بودند. آن روز مادرم بحث ازدواج مرا پیش کشید، ولی پدرم قبلا گفته بود که تا درسم تمام نشدهف نباید ازدواج کنم. مادرم گفت که برای دختر خاله ات خواستگار آمده که از فامیل و مهندس است. من آن فرد را می شناختم. مادرم به من گفت که اگر می خواهی، به خاله ات بگویم کمی صبر کند، به مادرم گفتم نه، اگر دخترخاله ام به آن خواستگار جواب مثبت بدهد، معلوم می شود که اصلا به درد من نمی خورد. اگر هم جواب منفی داد، شما اقدام کنید.

بعدا فهمیدم که دختر خاله ام- با اینکه آدم تندی نبود- جواب خیلی تندی به آن خواستگار داده و او را رد کرده است. با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و در ذهن خودم یک نمره مثبت به او دادم که چنین خانواده ای را نپسندیده است.
تابستان آن سال از دخترخاله ام آزمایشی به عمل آوردم. من و برادرش یک کلاس تقویتی راه انداختیم به نام "انجمن جوانان مسلمان" و کتابخانه کوچکی داشت که در مغازه آقای بنی کاظمی بود. تصمیم گرفتیم این کتابخانه را به یک سالن منتقل کنیم. من و آقای علمدار برای جمع کردن کمی پول به راه افتادیم. آقای محمدرضا هاشم زاده، یکی از معلمین شهر نیز به ما پیوست. یادم هست که به پدر آقای هاشم زاده برخوردیم- خدا رحمتش کند!- او کارگر بود. وقتی فهمید که ما قصد انجام چنین کاری را داریم، دست به جیب برد و یک تومان درآورد و به من داد. یک تومان برای او خیلی زیاد بود. من از او سپاسگزار شدم، چون با همان یک تومان می توانستیم یک کتاب کوچک جیبی بخریم. سپس پیش یکی از متمکنین شهر رفتیم. او آدم خوبی بود، وجوهات هم خوب می داد و حتی برای همین وجوهات از سوی ساواک مواخذه می شد. او به نجف برای آقای سید محمود شاهرودی هم پول می فرستاد. وقتی موضوع را به او گفتم، به پسرش دستور داد که بیست تومان به ما بدهد. خیلی به ما برخورد؛ بیست تومان او به اندازه یک تومان آن کارگر در پیش ما ارزش نداشت. به نظر می آمد نمی دانستند که کتاب چیست و کتابخانه به چه درد می خورد.

بیش ترین پول را یک لوطی به ما داد. او تاجر بود، ولی اخلاقا آدم لوطی مسلکی بود. اهل نماز و روزه هم خیلی نبود، اما ما را می شناخت. پنجاه تومان پول به ما داد. پس از آن به تشویق بعضی ها پیش نماینده شهر در مجلس شورای ملی رفتیم. او خان زاده ای بود به نام "موسی خان اشرفی"، مهندس کشاورزی هم بود و برای خودش بروبیایی داشت. او بالای تپه ای، در قطعه ای از زمین های قوام، (که از املاک شاه عباسی و قابل تملک نبود) خانه ویلایی قشنگی ساخته بود. برای دیدن او به خانه اش رفتیم. او نیز پنجاه تومان کمک کرد.

خلاصه با زحمت، از طریق همین اعانات، کتابخانه را برقرار کردیم و بخش خانم ها را به دخترخاله مان سپردیم تا ببینیم "چند مرده حلاج است" که البته خیلی خوب از عهده آن برآمد. سپس به مادرم گفتم موضوع خواستگاری را مطرح کند. برادرم به من گفت: بلند بگویند یا یواش؟ گفتم: بلند! گفت: خیلی رو داری! من از تو شش سال بزرگترم. گفتم: می خواستی دست و پا داشته باشی.

موضوع را به پدرم گفتم. او هم شرط کرد که تا اتمام تحصیلات، هوس ازدواج نکنم. به پدرم گفتم: "من اول به بهشهر می روم، حرف هایم را می زنم، اگر توافق کردیم آن وقت شما به خواستگاری بروید." به بهشهر آمدم و یک دفتر چهل برگ خریدم و یک نامه مفصلی خطاب به دختر خاله ام نوشتم که قصدم از نوشتن این نامه خواستگاری از توست. عقیده ام هم این است: "مقلد امام خمینی هستم. تا الان هم یک بار بازداشت شده ام و پدر و مادرم خبر ندارند. بعدها هم در همین مسیر قدم خواهم گذاشت. خیال نکن با یک مهندس ازدواج می کنی. احتمالا بازداشت هایم تکرار می شود. ممکن است مرا اخراج کنند و به سربازی بفرستند. ممکن است کارم به اعدام بکشد و شما در جوانی بیوه شوی."

در علت انتخاب این راه، آیه ها و حدیث ها و استدلال هایم را به طور مفصل نوشتم. راجع به زندگی هم نوشتم: "زندگی ساده ای خواهم داشت. حاضر نیستم حقوقم را صرف زندگی راحت بکنم. مردم فقیرند و من از آنها فاصله نمی گیرم. شما از الان باید بدانید که دچار سختی های عجیب و غریب می شوید. از رفاه هم خبری نیست، ما یک زندگی فقیرانه خواهیم داشت." درباره بچه ها هم نوشتم: "اگر خدا به ما بچه داد، این گونه و آن گونه تربیتش می کنم" خلاصه شاید حدود 25-24 صفحه مطلب نوشتم.

هر دو خواهرم همانند مادرم خیلی تمایل داشتند که در بهشهر ازدواج کنم؛ آن دخترخاله ام را هم خوب می شناختند. می گفتند که "او، هم متدین است و هم فهمیده و با این حرف هایی که تو می زنی و این زندگی که تو می خواهی، سازگاری دارد، هر چند زندگیشان فقیرانه است (سطح زندگی آنها از ما هم پایین تر بود) چون بزرگ زاده است، دلش سیر است" مادر خانمم نیز در مصیبت های زیادی مثل از دست دادن همسر در سن جوانی، صبوری زیادی از خودش نشان داده بود و خواهرانم به آن موضوع هم اشاره می کردند.

پس از آن به دیدن خاله ام رفتم. من با خاله ام فاصله سنی کمی داشتم. او هفده سال از من بزرگتر بود و من هر وقت بهشهر می رفتم، سری هم به او می زدم. در آن روز هم خاله از من پذیرایی کرد و نشستیم و حال و احوال کردیم. با اینکه آدم روداری بودم، نتوانستم موضوع نامه را مطرح کنم. خداحافظی کردم و از پله های چوبی پایین آمدم. خاله ام نیز بالای پله ها ایستاده بود. به پله آخر که رسیدم، به خودم نهیب زدم که "مرد حسابی، تو کجا داری می روی؟ کارت را که انجام نداده ای!" برگشتم و به خاله ام گفتم: "کارت دارم" گفت: "چیه؟" با عجله جواب دادم که من قصدم این است، حرف هایم را داخل این دفترچه نوشته ام، بدهید دخترتان بخوانند. گفت: "آخر، حسین نیست" (حسین پسرخاله ام بود و در دانشگاه تبریز رشته پزشکی می خواند.) گفتم: "نیازی نیست ایشان نامه را بخوانند، اگر موافق بود آن وقت آقاجان و مامان به خواستگاری می آیند." نامه را دادم و فرار کردم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.

فردای آن روز تماس گرفتم؛ گفتند: "تشریف بیاورید، می خواهیم حرف بزنیم." به همراه خواهر کوچکترم به خانه خاله رفتیم. دختر خاله ام آمد و دفترچه را پیش من گذاشت. من به هنگام نوشتن نامه، پشت همه صفحات را سفید گذاشته بودم تا جواب سوالات را بنویسد، از این رو صفحه اول را ورق زدم، دیدم پشتش سفید است، چند صفحه دیگر را ورق زدم، باز هم سفید بود، تا اینکه رسیدم به آن قسمتی که درباره اهداف انقلابی و مبارزاتی و احتمال کشته شدن و زندان و ... نوشته بودم، دیدم که دو سطر برایم نوشته: "اگر به خاطر انجام وظیفه به این مصیبت ها مبتلا شوی، من پایش می ایستم، صبر می کنم و وظیفه خودم را انجام می دهم". دوباره ورق زدم تا به موضوع ساده زیستی رسیدم، برایم نوشته بود: "من این زندگی را می پسندم، صبر می کنم و وظیفه خودم را انجام می دهم، به آن هم عادت دارم و مشکلی هم ندارم. تمام."
خیلی خوشحال شدم و همه با هم اظهار خوشحالی کردیم. قرار شد مادرم و خانواده ام به خواستگاری بیایند و من چون نیم سال دوم دانشگاهم شروع می شد، به شیراز آمدم. پدر و مادرم به خواستگاری رفتند و بر اساس توافقاتی که کردند، قرار شد عید غدیر سال 1349 عقد کنیم.

روز 24 بهمن بود. به شیراز رفتم و موضوع را به دوستانم گفتم. خیلی خوشحال شدند. آقای احمد جلالی به عنوان هدیه عقد، آیه قرآن: "قل انما اعظکم بواحده ان تقومو للله مثنی و فرادی ثم تتفکروا" را به خط خوش نوشت و ترجمه کرد و در حاشیه نیز از طرف خود و خانمش ازدواج ما را تبریک گفت. احمد آن آیه را قاب کرده بود و هنگامی که می خواستم به تهران بیایم، پای اتوبوس آمد و آن را به من داد. وقتی به تهران آمدم، دیدم فقط برادرم آن جاست و بقیه به بهشهر رفته بودند تا مقدمات را فراهم کنند. برادرم گفت: "زمستان است، ممکن است بهمن بیاید، خطرناک است، با قطار برو." آن ایام، جاده هراز تنها راه ارتباطی بود و یک سال قبل از آن هم بهمن آمده بود و 40-30 نفر را کشته بود. زمستان های این جاده خیلی خطرناک بود و بهمن گیرهای کنونی را نداشت.

دو چمدان پر از کتاب های اهدایی دانشجویان شیراز را جمع کرده بودم و با خودم آورده بودم و می خواستم آن ها را به کتابخانه بدهم. به برادرم گفتم که نه، وقتم کم است و باید زود برگردم. می خواهم دو سه روزی قبل از عقد در بهشهر باشم. به خیابان امیرکبیر فعلی (خیابان چراغ برق) رفتم. در دفتر ایران پیما گفتند که فقط بلیت اتوبوس دولوکس دارند. آن ایام خیلی صرفه جویی می کردم و هر وقت می خواستم از شیراز به بهشهر بیایم، حتی ایران پیما هم سوار نمی شدم، به "اتو شهرپر" و "ترانسپورت شمس العماره" می رفتم که بلیت هایشان دو سه تومان ارزان تر بود، اما آن روز چاره ای نبود، یک بلیت اتوبوس دولوکس به مبلغ دوازده تومان خریدم. قیمت بلیت اتوبوس عادی هشت تومان بود. از روی عمد صندلی وسط اتوبوس را انتخاب کردم که اگر راننده نوار ترانه گذاشت و قبول نکرد که خاموش کند، لااقل صدایش کم باشد که معذب نباشم. معمولا داخل اتوبوس ها درخواست می کردم که نوار ترانه را خاموش کنند و اغلب موافقت می کردند. راه که افتادیم، راننده اتوبوس ترانه گذاشت، جلو رفتم و به او گفتم: "آقا ببخشید، اگر ممکن است ضبط را خاموش کنید یا بلندگو را قطع کنید" گفت: "چشم" صدای ضبط را کم و بلندگو را قطع کرد. ساعت یازده و نیم به رینه، (هشتاد کیلومتری آمل) رسیدیم. دیدیم تعداد زیادی اتوبوس ایستاده اند. علت را پرسیدیم، گفتند کوه ریزش کرده است. توقف کردیم و ناهار خوردیم. پس از آن گفتند که "یک اتوبوس می خواهد مسافرها را سوار کند و تا جلوی قسمت ریزش کرده کوه ببرد تا از طرف آمل هم ماشین بیاید و از آن سمت، مسافرها را سوار کند و ببرد. من هم که سفره عقد منتظرم بود، خیلی عجله داشتم، همراه راننده خودمان رفتم، دیدم که مسافران باید از دره پایین بروند و از آن سمت ریزش کوه، بالا بیایند و آن وقت منتظر بمانند که آیا ماشینی بیاید و اینها را سوار کند یا اصلا نیاید. احساس کردم با دو چمدان سنگین نمی توانم این کار را بکنم. راننده ما گفت که ما باید هر چه زودتر به تهران برگردیم، چون اگر دیر بجنبیم، پشت سرمان هم بسته می شود. به همه مسافرها اعلام کرد که سوار شوند. ما اولین اتوبوسی بودیم که تصمیم داشتیم برگردیم. شاگرد راننده روی رکاب ایستاد و گفت: مسافرهای محترم بلیت هایشان را بدهند تا آنها را باطل کنیم که می خواهیم برگردیم تهران. من گفتم: "چرا باطل می کنید؟ ما چه تقصیری داریم؟" رفتم و جلوی اتوبوس ایستادم و به مسافرها گفتم: "بلیت ندهید، چون منطقی نیست، کسی که تقصیری ندارد، ما باید به شرکت برگردیم تا کرایه رفت و برگشت به رینه را کسر کنند، چون ما به مقصدمان نرسیده ایم، بقیه پولمان را پس بدهند. مسافرها این حرف مرا منصفانه دانستند. هیچ کس بلیت نداد. هر چه شاگرد راننده اصرار کرد، کسی حاضر نشد بلیت خود را بدهد. او رفت و به راننده خبر داد. راننده آمد بالا و صدای ترانه را تا آخر بلند کرد. من عصبانی شدم و گفتم: بلندگویت را خاموش کن، اما او گوش نکرد. خودم جلو رفتم و دستم را روی صندلی گذاشتم و با دست دیگر دکمه را محکم زدم و دستم را روی صندلی گذاشتم و با دست دیگر دکمه را محکم زدم و نوار را درآوردم. لحظه ای بعد من و شاگرد راننده دست به یقه شدیم. او به من گفت: "تو گدا هستی و ما جانمان در خطر است" به او گفتم: "بنشین سرجایت، مثلا تو درد مردم را می فهمی!" مسافران وساطت کردند و ما را از هم جدا کردند، از راننده هم خواهش کردند که صدای نوار را کم کند.

دعوا باعث شد که ما بیست دقیقه معطل شویم. سه اتوبوس، قبل از ما به طرف تهران حرکت کرد. و ما اتوبوس چهارم بودیم که به پلور رسیدیم. هوا برف و بوران شد. جاده هم مثل آینه لغزنده بود. اتوبوس ها بسیار آرام می رفتند و به غیر از اتوبوس، ماشین دیگری در جاده دیده نمی شد. مدتی بعد، اتوبوس ها ایستادند. ده دقیقه یا یک ربع بعد از آن دیدیم که از روبرو یک زخمی آوردند. تا او را دیدیم، دو سه جوان از جمله من و شاگرد راننده پیاده شدیم و جلو رفتیم. دیدیم که اتوبوس اول زیر بهمن رفته است، بهمن سقف اتوبوس را شکافته بود و داخل آن پر از برف بود. اتوبوس به سمت دره که شیب کمی داشت، تکان خورده بود و یک وری ایستاده بود. نفر اولی را که درآورده بودند، راننده اتوبوس بود. شروع کردیم به کنار زدن برف ها و درآوردن مسافران. من بالای صندلی دوم یا سوم، مشغول درآوردن یک خانم جوانی شدم که فقط سرو دستش بیرون از برف بود. او ضجه می زد و می گفت که مرا ول کن و بچه ام را نجات بده. گفتم خانم، تا تو را از اینجا درنیاورم، نمی توانم که جلو بروم، همه جا بسته است، باید تک تک بیرون بیاوریم.

خیلی دلخراش بود؛ اوج مهر مادری در آن حادثه برایم ملموس شد. آن خانم را بیرون آوردم و کول کردم. یک بارانی داشتم که آن را روی او انداختم و از شیب بالا آمدم. از شیب، تا رستوران، دویست، سیصد متر فاصله بود که من این مسیر را به راحتی با آن خانم که روی دوشم بود، طی کردم. یکی یکی مسافران را از زیر برف خارج کردیم، ولی پیرمردی در آن حادثه به رحمت خدا رفت البته بهمن، یک افسر پلیس را با خود تا ته دره برده بود. در داخل رستوران میزها را به حالت تخت درآوردند و همه را روی آنها خواباندند. پرستاری در اتوبوس ما بود که اقدام به پانسمان زخم های مسافران نمود. راه بسته شد و بارانی من هم گم شد. جلوی بخاری ذغالی نشسته بودم و پیش خودم می خندیدم که الان سفره عقد را آماده کرده اند، ولی من نه راه پیش دارم نه راه پس.

افسران پلیس آمدند و راه را باز کردند و گفتند که شب هنگام، باید از اینجا بروید، برای اینکه خطر سقوط بهمن در روز زیاد است، شب یخ می زند و خطر بهمن کم است، ما شما را با بلدوزر اسکورت می کنیم و شما باید به تهران برگردید، اگر اینجا بمانید یک نیمرو می شود بیست و پنج قران و گرفتار می شوید، راه پیش هم که بسته است.

یک اتوبوس آماده حرکت شد. من هم بلافاصله چمدان هایم را برداشتم و سوار شدم. به پیست آبعلی که رسیدیم، فرمانده ژاندارمری کل کشور و چند فیلمبردار آمده بودند که "مثلا جاده را باز کرده ایم و سه اتوبوس را به مقصد رسانده ایم." به تهران که برگشتم بلیت قطار گرفتم و به سمت بهشهر راه افتادم. در مراسم عقد، فقط عمه ام و ده نفر از خانواده ما و حدود ده نفر از خانواده خانمم بودند. خانمم پدر نداشت. آیت الله آقا شیخ محمد شاهرودی، شوهر خاله دیگرم بود که وکالت خانمم را بر عهده داشت. او روحانی بزرگ شهر و مجتهدی بسیار روشن بین بود. وکیل من هم آقای سید حسینعلی نبوی (پدر آقا سید محسن نبوی، سفیر ایران در اطریش) بود که دایی مادر من و مادر خانمم بود.

آیت الله شاهرودی گفت که من از طرف خودم می خواهم شرط بگذارم که اگر موکل شما خواست به فلسطین برود، نباید موکله مرا با خودش ببرد. ما خندیدیم؛ چون آن ایام انقلابیون فقط مسیر فلسطین را بلد بودند. پس از آن وکیل من موضوع را با عروس در میان گذاشت و او هم جواب داد که نه، اگر ایشان برود من هم می روم و این شرط لازم نیست باشد. پس از آن مراسم عقد برگزار شد.

احمد توکلی
خاطرات سیاسی
1360-1330
تدوین: عبدالرحمن حسنی فر
مرکز اسناد انقلاب اسلامی


استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

نا شناس 16 شهريور 1387
بسیار جالب و خواندنی بود.
انشاا... این روحیه همچنان در ایشان باقی بماند/
ش.گ
آقا چمن 16 شهريور 1387
شما که برای پول بلیط با شاگرد اتوبوس دست به یقه شدید و آن را دفاع از حق خود می دانستید حالا که وکیل مردم هستید چرا آن دفاعیات راندارید ؟؟؟؟؟؟
حامد خلیلی 16 شهريور 1387
از کار شما با آقای کردن جز نفهمی چیز دیگری برایم حاصل نشده است به یکباره تمام علاقه ای که نسبت به شما داشتم از بین رفت شما که در این سالهای طولانی برای مازندران کاری انجان ندادی و حالا هم که یک ضد مازندرانی شدی انشا الله خدا از شما بگذرد
ق/علی شاعری 17 شهريور 1387
اتفاقا اگر این کار را نمیکرد باید به تدین او شک کرد .
مگر واقعا ثابت شود چنین مواردی وجود نداشته و ایشان هم از روی دشمنی
و برای تخریب اقای کردان چنین مواضعی را اتخاذ نموده بود ند.
ناشناس 17 شهريور 1387
با خواندن این مطالب کاملا به جریان محافظه کار شدن انسان ها پی می بریم.در ادبیات روان شناسی هر چه انسان مسن تر می شود محافظه کار تر می شود.
ساسان 21 شهريور 1387
آقای توکلی اگراعتقادی به برزخ وحشرونشرداریددرموردکارهایی که دربهشهردرخصوص عارف به لله حضرت آیت ا...ایازی داشتیدوهمچنین بیگناهانی که توسط شما ها به اسم منافق (که چه عرض کنم بیشترآن اختلافات محلی وقومی بوده )اعدام شده انددردرگاه خداوندتوبه کنید.

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.049 seconds.